مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
کمان ابرومرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابروجهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابروغلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستینگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان اب...
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
کمان ابرومرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابروجهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابروغلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستینگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان اب...
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوبرویان این کار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب ر...
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
اگر به زلفِ دراز تو دستِ ما نرسدگناهِ بختِ پریشان و دستِ کوته ماستحافظ
تورا كه هرچه مرداست ، در جهان داري،چه غم زِ حالِضعيفانِ ناتوانداري؟حافظ
هزار جهد بکردم که یار من باشیمرادبخش دل بیقرار من باشیسه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه مناگر ادا نکنی قرض دار من باشیمن این مراد ببینم به خود که نیم شبیبه جای اشک ...
ز دستِ جورِ تو گفتم:ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که:حافظ،بروکه پایِ تو بست؟حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش...
هزار جهد بكردم كه يار من باشى…مرادبخش دلِ بی قرار من باشى.چراغ ديده ی شب زنده دار من گردىانيس خاطر اميدوار من باشى.چو خسروانِ ملاحت به بندگان نازندتو در ميانه، ...
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحبوی زلف تو همان مونسِجان است که بودحافظ
تو عزیزتر از چشم در سَریسعدی بارها روی از پریشانی به دیوار آورمور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیستسعدی دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن ...حافظ گر چه منزل بس خطرناک اس...
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را
ای که دایم به خویش مغروری گر تو را عشق نیست معذوری گرد دیوانگان عشق مگرد که به عقل عقیله مشهوری مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگوری ...
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری می صبوح و شکرخواب صبحدم ...
بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بیدل افتادهام وز این هر دو بیحاصل افتادهام بیا ساقی آن می که عکسش ز جام ...
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست صبا ز حال دل ...
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود دامی به راهی مینهم مرغی به دام...
از چرخ به هر گونه همیدار امید وز گردش روزگار میلرز چو بید گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید
ز دستِ جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت...به خنده گفت که حافظ برو! که پای تو بست؟!