عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباززانکه با هستی خود مینتوان آنجا شدروی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفتکی تواند نفسی سایه بدان صحرا شدقطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی...
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباززانکه با هستی خود مینتوان آنجا شدروی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفتکی تواند نفسی سایه بدان صحرا شدقطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی...
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمدبگذشت شب هجران معشوق پدید آمدآن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شدمعشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمدشد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمدشد سنگ و گ...
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرمتو شدی مادر و من با همه پیری پسرمتو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوزمن بیچاره همان عاشق خونین جگرمخون دل میخورم و چشم نظر بازم جامجرمم ای...
اگر تو عاشقی معشوق دور استوگر تو زاهدی مطلوب حور استره عاشق خراب اندر خراب استره زاهد غرور اندر غرور استدل زاهد همیشه در خیال استدل عاشق همیشه در حضور استنصیب زاهدان ...
غيرَت نگذارد كه بگويم كه مرا كشت!تا خلقندانندكه معشوقهچه نام استسعدی سَعدیاَز جورِ فِراقَتهَمه رُوز اِین میگفتعَهد بِشکَستی و مَن بَر سَرِ پِیمان بُودَم