چون وا نمی کنی گرهی ، خود گره مباش
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست هر چند کوه قا...
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست هر چند کوه قا...
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند سروران بر در سودای تو خاک قدمند شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند خون صاحب نظران ریختی ا...
آب حیات منست خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست داروی مشتاق چیست زه...
شعری بسیار زیبا از جناب سعدی شکست عهد مودت نگار دلبندم برید مهر و وفا یار سست پیوندم به خاک پای عزیزان که از محبت دوست دل از محبت د...
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی به درد کسان صابری اندرو تو به بدنامی خویش همداستانی به هر کار کردم ترا آزمایش سراسر فریبی، ...
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را در شهر به بدنامی افسانه کند ما را بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
دلبرا، عمریست تا من دوست می دارم ترا در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا ای به ت...
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد و خیرهسری را بری دان از افعال چرخ برین را نشاید ز دانا نکوهش بری را همی تا کند پیشه، عادت همی کن جهان ...
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد چو روز وصل توام در خیال میگذرد جهان برابر چشمم سیاه میگردد چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد اگر هلاک خودم آرزوست منع ...
هر که در عاشقی قدم نزده است بر دل از خون دیده نم نزده است او چه داند که چیست حالت عشق که بر او عشق، تیر غم نزده است عشق را مرتبت نداند آنک همه جز در و...
جهان بی عشق سامانی ندارد فلک بی میل دورانی ندارد نه مردم شد کسی کز عشق پاکست که مردم عشق و باقی آب و خاکست چراغ جمله عالم عقل و دینست تو عاشق شو که...
کار عشق از وصل و هجران درگذشت درد ما از دست درمان درگذشت کار، صعب آمد به همت برفزود گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت در زمانه کار کار عشق توست از سر ای...