روزها عملگی می کنم آقا
شب ها با سبدی از درختان بالا می روم
ستاره های رسیده را می چینم
برای ماه اَدا در می آورم
دخترم هر ماه
برایم نامه می نویسد
از شهری که در آن
نه درخت هست
نه خُروس
و نه رودخانه
امّا تا دلت بخواهد پُل
که در زیر آن، دختران
در آغوش غربت گدایی می کنند.
همیشه مهربانی خسته است
همیشه خبر روزنامه های عصر
کمی تلخ تر از خبرهای صبح است
همیشه کسی با فریاد به من می گوید
قبرت را آماده کُن
مردم که بی کار نیستند
یک بار در کلاس پنج
سه بار در کلاس نُه رفوزه شده اَم
این دانستنِ بیش از حد
چه وحشیانه رنجم داده
معلم می گُفت:
پسر
سر انجام یا شاعر می شوی یا گدا.
روزنامه می خوانی؟
عمله اَم آقا
عمله یِ اتفاق های بزرگ
مهربانی خسته است.
هادی پارت
کاری از مجموعه شعر
اشکها و لبخندها