دلا خموشی چرا ؟
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که این دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پردهپوشی چرا
راز دل همان به نهفته ماند
گفتنش چو نتوان نگفته ماند
فتنه به که یک چند خفته ماند
گنج بر درِ دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینههای دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
عارف قزوینی