من اندر خود نمی يابم كه روى از دوست برتابم
بدار اى دوست دست از من، كه طاقت رفت و پايابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقى
و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم كه كذابم!
بيا اى لعبت ساقى، نگويم چند پيمانه...
كه گر جيحون بپيمايى نخواهى يافت سيرابم
مرا روى تو محراب است در شهر مسلمانان
و گر جنگ مغول باشد نگردانى ز محرابم
مرا از دنيى و عقبى همينم بود و ديگر نه
كه پيش از رفتن از دنيا، دمى با دوست دريابم...
سر از بيچارگى گفتم نَهَم شوريده در عالم
دگر ره پاى می بندد وفاى عهد اصحابم
نگفتى بی وفا يارا، كه دلدارى كنى ما را؟
الا، ار دست می گيرى بيا كز سر گذشت آبم...
زمستان است و بى برگى، بيا اى باد نوروزم
بيابان است و تاريكى، بيا اى قرص مهتابم
حيات سعدى آن باشد كه بر خاک درت ميرد
درى ديگر نمی دانم، مكن محروم از اين بابم...
سعدی