هزار جهد بكردم كه يار من باشى…
مرادبخش دلِ بی قرار من باشى
.
چراغ ديده ی شب زنده دار من گردى
انيس خاطر اميدوار من باشى
.
چو خسروانِ ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه، خداوندگار من باشى
.
از آن عقيق كه خونين دلم، ز عشوه ی او
اگر كنم گله اى، غمگسار من باشى
.
در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد، نگار من باشى
.
شبى به كلبه ی احزان عاشقان آيى
دمى انيس دلِ سوگوار من باشى
.
شود غزاله ی خورشيد صيد لاغر من
گر آهويى چو تو یک دم شكار من باشى
.
سه بوسه كز دو لبت كرده اى وظيفه ی من
اگر ادا نكنى، قرض دار من باشى!
.
من اين مراد ببينم به خود كه نيم شبى
به جاى اشکِ روان در كنار من باشى؟
.
من ار چه حافظ شهرم، جُوى نمی ارزم
مگر تو از كرمِ خويش، يار من باشى...
.
حضرت حافظ