پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟
پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟گفتم:نه چنانم که توان گفت که چونم!سعدی
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟گفتم:نه چنانم که توان گفت که چونم!سعدی
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !
اگر به تحفه جانان هزار جان آریمحقر است نشاید که بر زبان آریحدیث جان برِ جانان همین مثل باشدکه زر به کان بری و گل به بوستان آریهنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشتکه سایها...
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم خار و خس وجود به سیلاب داده ایم آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایمدر جستجوی اهل دلی عمر ما گذشتجان در هو...
وصل تو کجا ومن مهجور کجا؟دردانه کجا،حوصله مور کجا...!؟ابوسعید ابوالخیر
دامن مکش به ناز که هجران کشیده امنازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام!.شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصرپاداش ذلتی که به زندان کشیده ام.از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دارکز این دو ...
اگر تو فارغى از حال دوستان يارافراغت از تو ميسر نمی شود ما را…تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويشبيان كند كه چه بوده ست ناشكيبا راكه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد؟خطا ب...
من بی تو دمی قرار نتوانم کرداحسان ترا شمار نتوانم کردگر بر تن من زفان شود هر مویییک شکر تو از هزار نتوانم کردابوسعید ابوالخیر
نظر به رویِ تو هر بامداد، نوروزیستشبِ فراقِ تو هر شب که هست، یلداییستسعدی
من اناری میکنم دانه،و به دل میگویمخوب بود این مردمدانه های دلشان پیدا بود... سهراب سپهری
ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش...
صفایی بود دیشب،با خیالت خلوت ما راولیمن باز پنهانی،تو را هم آرزو کردم ... شهریار
زندگی مجذورِ آينه است،زندگی گل به توان ابديت،زندگی ضربِ زمين درضربان دل ها، زندگی هندسه ساده و يكسان نفس هاستسهراب سپهری زندگیخواب خوشکودک احساس من استزِندِگی بُغ...
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمیدکه همی از نفسش بوی عبیر آید و عود...سعدی جان #ولادت_پیامبر_بزرگ_اسلام_فرخنده_باد
چه نیازیست به اعجاز، نگاهت کافیستتا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
با آن همه دلدادهدلش بسته ی ما شداِی مَن بِه فَدایِ دِلِ دِیوانِه پَسَندَش...سیمین بهبهانی
هزار جهد بكردم كه يار من باشى…مرادبخش دلِ بی قرار من باشى.چراغ ديده ی شب زنده دار من گردىانيس خاطر اميدوار من باشى.چو خسروانِ ملاحت به بندگان نازندتو در ميانه، ...
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری چه چراغ چشم دارد د...
ياران ، همه با يار ومنِ خسته ، طلبكار!هركس به سرِ آبي وسعدی ، به سرابي...سعدی
بد اندر حق مردم نیک و بد مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد که بد مرد را خصم خود میکنی وگر نیکمردست بد میکنی تو را هر که گوید فلان کس بدست چنان دان که ...
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحبوی زلف تو همان مونسِجان است که بودحافظ