ز دستِ جورِ تو گفتم: ز شهر خواهم رفت
ز دستِ جورِ تو گفتم:ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که:حافظ،بروکه پایِ تو بست؟حافظ
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
ز دستِ جورِ تو گفتم:ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که:حافظ،بروکه پایِ تو بست؟حافظ
شبی دودِ خلق آتشی برفروختشنیدم که بغداد نیمی بسوخت.یکی شکر گفت اندران خاک و دودکه دکان ما را گزندی نبود!.جهاندیده ای گفتش ای بوالهوستو را خود غم خویشتن بود و بس؟!.پ...
رفیقی اندرین منزل ندیدمحقیقی دوستی یکدل ندیدمازین مشتی رفیقان ریائیبریدن بهترست از آشنائیهمه یار تو از بهر تراشندپی لقمه هوا دار تو باشندز تو جویند در دولت معونتگر...
در دوستی و دشمنی و وفا چو خواهی کرد با کس دشمنی ساز میفکن دوستی با او زآغاز فکندن دوستی با کس سلیم است وفا بردن بسر کاری عظیم است مرنجان کس مخواهش عذر از آن پس ...
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است زنهار از این امید درازت که در دل است هیهات از این خیال محالت که در سر است
باز شد چشم جهان اي بخت خواب آلودهانصبح دولت مي دمد برخيز زين خواب گرانبالش زير سرت کان مانده از اصحاب کهفمالشي ده چشم غفلت را و سر بردار از آنمحتشم کاشانی
ازخیالِ توبه هر سوکه نظر میکردمپیشچشممدر و دیوارمُصور می شد...سعدی
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شومنیست نشان زندگیتا نرسد نشان تومولوی
دوست دارم که کست دوست ندارد جز منحیف باشد که تو در خاطر اغیار آییسعدیدانی که خبر ز عشق دارد؟آن کز همه عالمش خبر نیستسعدی جان
صبح ها وقتی خورشيد در می آيد متولد بشويمهيجان ها را پرواز دهيمروی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنيمآسمان را بنشانيم ميان دو هجای هستیريه را از ابديت پر و خالی ...
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دلتا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را ...شهریار
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگیگذری کن: که خیالی شدم از تنهاییگفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تومن به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟عراقی
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من استکه راحت دل رنجور بیقرار من استبه خواب درنرود چشم بخت من همه عمرگرش به خواب ببینم که در کنار من استاگر معاینه بینم که قصد جان داردبه ...
یارب تو مرا به نفس طناز مدهبا هر چه بجز توست مرا ساز مدهمن در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویشمن آن توام مرا به من باز مدهمولانا
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست،گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست ...سعدی
رشک میبردند شهری بر من و احوال منکرد ضایع کار من این بخت بی اقبال منطایری بودم من و غوغای بال افشانییچشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال منوحشی بافقی