در گذرگاه زمان ...
در گذرگاه زمانخیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود می گذردعشق ها می میرندرنگ ها رنگ دگر می گیرند...و فقط خاطره هاستکه چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می مانند!مه...
اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
در گذرگاه زمانخیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود می گذردعشق ها می میرندرنگ ها رنگ دگر می گیرند...و فقط خاطره هاستکه چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می مانند!مه...
مراکز عشق به ناید شعاری مبادا تا زیم جز عشق کاری فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بیخاک عشق آبی ندارد غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان ر...
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را
ای یار کجایی که در آغوش نهای و امشب بر ما نشسته چون دوش نهای ای سر روان و راحت نفس و روان هر چند که غایبی فراموش نهای
عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود شبی دید جایی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فگند کسان را خبر کرد و آشوب خاست ز هر جانبی مر...
شنیدم که لقمان سیهفام بود نه تنپرور و نازک اندام بود یکی بندهٔ خویش پنداشتش زبون دید و در کار گل داشتش جفا دید و با جور و قهرش بساخت به سال...
ای که دایم به خویش مغروری گر تو را عشق نیست معذوری گرد دیوانگان عشق مگرد که به عقل عقیله مشهوری مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگوری ...
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری می صبوح و شکرخواب صبحدم ...
بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بیدل افتادهام وز این هر دو بیحاصل افتادهام بیا ساقی آن می که عکسش ز جام ...
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب مولوی ای جان خبرت هست که جانان تو کیست ...
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست صبا ز حال دل ...
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود دامی به راهی مینهم مرغی به دام...
قهر است کار و آتش ،گریه ست پیشهی شمعاز ما وفا و خدمت ،وز یار بی وفایی مولانا
ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما حلقه زن خانه به دوش توایم چون در تو حلقه به گوش توایم از پی تست اینهمه امید و بیم هم تو ببخشای...
از چرخ به هر گونه همیدار امید وز گردش روزگار میلرز چو بید گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید
تا مقصد عشاق، رهی دور و دراز استیک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز استدر عشق اگر بادیه ای چند کنی طیبینی که در این ره چه نشیب و چه فراز استعشق است که سر در قدم ناز نهادهحُسن ...
غم دنيا نخواهد يافت پايانخوشا در بر رخ شادی گشايانخوشا دلهای خوش، جانهای خرسندخوشا نيروی هستی زای لبخندفریدون مشیری
گاه سوی وفا روی،گاه سوی جفا روی،آنِ منی کجا روی؟بیتو به سر نمیشودمولانا گر تو پنداریبه حسن تو نگاری هست، نیستور تو پنداریمرا بیتو قراری هست، نیستمولانا
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داریشکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن...قیصرامین پور
ز دستِ جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت...به خنده گفت که حافظ برو! که پای تو بست؟!
گر تو را خاطرِ ما نیستخیالت بفرستتا شبی محرم اسرار نهانم باشد… سعدی