
شاد باش و فارغ و ایمن که من، آن کنم با تو که باران با چمن
شاد باش و فارغ و ایمن که منآن کنم با تو که باران با چمنمن غم تو میخَورم، تو غم مخَوربر تو من مشفقترم از صد پدرهان و هان این راز را با کس مگوگرچه از تو شه کند بس جستو...


اشعار حافظ,اشعار سعدی,اشعار نظامی,اشعار مولوی,شعر غزل,غزلیات
شاد باش و فارغ و ایمن که منآن کنم با تو که باران با چمنمن غم تو میخَورم، تو غم مخَوربر تو من مشفقترم از صد پدرهان و هان این راز را با کس مگوگرچه از تو شه کند بس جستو...
ای بسا کارا که اول صعب گشتبعد از آن بگشاده شد سختی گذشتبعد نومیدی بسی اومیدهاستاز پس ظلمت بسی خورشیدهاستمولوی
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحونچه دانستم که سیلابی مرا ناگاه بربایدچو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخونزند موجی بر آن...
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مروکه مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مروآفتاب و فلک اندر کنف سایه توستگر رود این فلک و اختر تابان تو مروای که درد سخنت صافتر از طبع لطیفگر ...
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمدزد بر دهن بسته تا لذت لب بیندآمد قدح روزه بشکست قدحها راتا منکر این عشرت بیباده طرب بیندمولوی
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنموین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنمهفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورندهم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنماز شاه بیآغا...
صبح را در کنج این خانه مجویرو به بالا کن به بالا روز شدبر تو گر خارست بر ما گل شکفتبر تو گر شامست بر ما روز شدمولوی،دیوان شمس
به مبارکی و شادی بِسِتان ز عشق جامیکه ندا کند شَرابش که کجاست تلخکامی؟چه بُوَد حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخیچه بُوَد به پیشِ او جان؟ دَغَلی، کمینغلامیقَدحی دو چون بخ...
شمس من و خدای منپیر من و مراد من درد من و دوای منپیر من و مراد من درد من و دوای منفاش بگویم این سخن شمس من و خدای منشمس من و خدای منشمس من و خدای منشمس من و خدای مناز تو به...
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتیزان سر رسد به بیسر و باسر اشارتیزان رنگ اشارتی که به روز الست بودکآمد به جان مؤمن و کافر اشارتیزیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسیدبر سنگ ...
اگر چرخِ وجودِ من از این گردش فرومانَدبگردانَد مرا آنکس که گردون را بگردانَداگر این لشکرِ ما را ز چشمِ بَد شکست اُفتَدبه امرِ شاه لشکرها از آن بالا فروآیداگر با...
کشتی چو به دریای روان میگذردمیپندارد که نیستان میگذردما میگذریم ز این جهان در همه حالمیپندارم کاین جهان میگذرد مولوی-دیوان شمس
ای ظلمت شب مانع خورشید مشوای ابر حجاب روز امید مشوای مدت یک ساعتهی لذت جسماصل الم حاصل جاوید مشوای عارف گوینده نوائی برگویا قول درست یا خطائی برگودرهای گلستان و چمن...
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمدبگذشت شب هجران معشوق پدید آمدآن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شدمعشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمدشد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمدشد سنگ و گ...
کعبۀ جانها تویی، گِردِ تو آرَم طَوافجغد نِیَم، بر خراب هیچ ندارم طوافپیشه ندارم جُزین، کار ندارم جُزینچون فلکم، روز و شب پیشه و کارم طوافبهتر ازین یار کیست؟ خوشت...
آمد رمضان و عید با ماستقفل آمد و آن کلید با ماستبربست دهان و دیده بگشادوان نور که دیده دید با ماستآمد رمضان به خدمت دلوان کش که دل آفرید با ماستدر روزه اگر پدید شد رنجگ...
دل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانمخط را کُنی مسلسل، یعنی که من نخوانمبر تختۀ خیالت آن را نه من نِبِشتم؟چون سرِّ دل ندانم کاندر میانِ جانم؟از آفتاب بیشَم، ذرّاتِ روح پ...
نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمیچون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگریهر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخیهر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکریآمد بهار ای دوست...
فقط نفسMy place is the no placemy image is without faceof body no the sowi am of the devine homeچه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانمنه ترسا نه یهودم من نه گبر و نه مسلمانمنه شرقیم نه غربیم نه علویم نه ...
ما صحبتِ همدگر گُزینیمبر دامنِ همدگر نِشینیمیاران، همه پیشتر نِشینیدتا چهرۀ همدگر ببینیمما را ز درون موافقتهاستتا ظَن نَبَری که ما همینیماین دَم که نشَستهایم ...
از بادهٔ لعل ناب شد گوهر ماآمد به فغان ز دست ما ساغر مااز بسکه همی خوریم می بر سر میما در سر می شدیم و می در سر مااز حال ندیده تیره ایامان رااز دور ندیده دوزخ آشامان راد...
شعر روز مادر از مولویاشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل منتا ابد مهر تو بیرون نرود از دل منمولویروز مادر مب...
شعر در وصف مادر ننگرم در تو در آن دل بنگرمتحفه او را آر ای جان بر درمبا تو او چونست هستم من چنانزیر پای مادران باشد جنانمولوی
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتیآخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتیبر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شودمعدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتییا مستحق مرحمت یابد...